به تاریخ امروز!

 دقیقا بعد 10 سال 11 نفر دوستای دوران دبستان دور هم جمع شدیم . خاطره ای که هیچ وقت فراموش نمی شه , تصور داستان "لبخند انار" مرادی کرمانی!, از همه جالب تر سر زدن به سه معلم ابتدایی! وقتی ناگهانی دره خونشونو می زدی با نگاه های متعجب که بهت نگاه می کردند دوست داشتن تمام جزئیات و بگن! از اینکه تو چه اخلاقی داشتی, تا اینکه کجا می شستی و کجا چه شیطنتی کردی! حتی با اینکه خیلیهاشو فراموش کرده بودن........... شاید بیشترین حسه غروری که تا حالا دیدم تو چشمای معلمایی بود که امروز باهاشون روبرو شدم.
 حسی که هیچ موسیقیی, عکس, فیلم یا هر چیز دیگه ای نتونسته تا حالا القا کنه. احساسات غریبی که فهم اون فقط تو قرار گرفتن اون جایگاه امکان پذیره, جایگاهی که می تونسته به قیمت یک عمر باشه! گریه ی معلم خانمی که احساساتشو بیان می کنه یا شوخی معلم مردی که بلند داد می زنه "اوه شناختم,اراذلن!"
آدمایی که دیروز تصور قدهای بلندشون و قدرت ضربدرهای کناره دفترشون باعث ترس می شد و امروز کوچک شدنه هیکلشون باعث ابوهت بیشتری شده بود که نتیجه ی ترس از ضربدرها نبود! و جمع شدنه 11 پسربچه ی دیروز که طوری با هم رفتار می کردن که انگار ندیدن توی 10 سال فقط از دست دادن زمان بوده نه اینکه 10 ساله شناختی نسبت به هم ندارن!

نظرات 3 + ارسال نظر
دختر تیر جمعه 16 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 07:22 ب.ظ http://www.matarsaak.blogfa.com

.اییییییییییییییی چقدر لحظهی قشنگی......معرکه است......واییییییییی چه حسی..........تونستم احساسش کنم چئون هنوزم دارم اشک شوق می ریزم شاید به جای معلمماتون
معرکه بود کارتون

egez جمعه 16 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 09:36 ب.ظ http://www.egez.blogfa.com


احسنت ، به به ، به به

فرشته دوشنبه 19 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 12:32 ق.ظ http://offside.parsiblog.com/

دست مریزاد بابا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد